سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غمکده

متن زیر در تاریخ86/7/27، ساعت: 8:42 عصر نوشته شده است.

¤ خدایاااااااااااااااااااا

خدایا!

ذهنم پریشان است

قلبم بیقرار است

افکارم شوریده اند و

درمانده ام

پس رشته زندگیم را

به دستهای امن تو می سپارم

......توفان میخوابد

و آرامش تو حکمفرما میشود

میخواستم گامی بردارم اما وزنه های خواب چنان بر پایم سنگینی میکردند که انگار سالهاست لب بر لب زمین نهاده اند و هیچ کدام ترک این بوسه ی بلند تا خدا را نخواهد کرد چه برسد به اینکه به پاهایم فرصت شکستن مکان را بدهند و ناچار میخواستم لب بگشایم و کلام رهایی را زمزمه کنم اما این قفل حتی با کلید هم گشوده نشد انگار تعریف کلید را به فراموشی سپرده بود و از هیچ واژه ای فرمان  نمی برد. چه برسد به اینکه به من اجازه ی تموج در بی فضایی بدهند.

گاهی خیلی دلم میگیره....از همه چیز از همه کس....از همه جا....گاهی تو حکمت کارهای خدا میمونم...یه روز همچین آدمو شاد میکنه که آدم دلش میخواد از ته دل داد بزنه....دو روز بعد همون شادی رو همچین از آدم میگیره که آدم دلش میخواد از ته دل گریه کنه....البته اینم میدونم که همه ی کارهای خدا به صلاح ماست اما دلم خیلی میگیره....گاهی حس میکنم دیگه وقت رفتنه....باید اسباب اثاثیه مو جمع کنم برم...حس میکنم پیر شدم...حس میکنم کهنه شدم...حس میکنم رو زمین سنگینی میکنم....احتیاج به سبک شدن دارم...احتیاج دارم فکر کنم...اما مغزم یاری نمیکنه...احتیاج به گریه دارم....چشمام یاری نمیکنه...احتیاج به رفتن دارم....پاهام یاری نمیکنه...از خدا میپرسم....خــــــــــــــــدا جـــــــــــــــــون؟؟؟؟؟؟؟....این بازی ها تا کی ادامه دارن؟....تا کجا؟؟؟؟؟؟...چرا باید تو این سن حس کنم پیرم؟...چرا باید همش تو خودم باشم؟....بــــــــگو چــــرا؟...چرا باید بغضهام تلنبار بشن؟ ....اما خدایا همیشه گفتم بازم میگم....راضیم به رضای تو....مثل همیشه همه چیز رو میسپرم دست خودت...هر چی به صلاحمه همون بشه...میگم:

خدایم کمکم کن...دستم را بگیر..پیش از افتادنم

خــــــــدایــــــا!

اگر صلاح تو بر من در سوختن من است میسوزم

ولی اگر غیر از این است و آنها مرا به اختیار خود میسوزانند

به همه آنها لعنت میفرستم

و این لعنت را از ته قلب برای اجرا

به تو تقدیم میکنم....

بازم میگم.....خدایا شکرت....با همه سختی ها....با همه غم ها...با همه بغض ها....

 

شگفتا!

 

وقتی بود نمی دیدم ، وقتی می خواند نمی شنیدم ...

 

وقتی دیدم که نبود...

 


¤ نویسنده: رها

پیام های دیگران


¤ لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
شناسنامه

پارسی بلاگ
پست الکترونیک
 RSS 

کل بازدیدها: 6407

بازدید امروز : 3

بازدید دیروز : 1


درباره خودم

غمکده

لینک به وبلاگ

غمکده

پیوندهای روزانه

گنج 7 دریا [25]
ورود -13 ممنوع [11]
[آرشیو(2)]


ْآرشیو یادداشت ها

1
پاییز 1386



اشتراک در خبرنامه