غمکده
متن زیر در تاریخ86/8/12، ساعت: 9:51 عصر نوشته شده است.
¤ اشتباه از من بود............اشتباه از من بود !
آن زمان که ،
خیال ِ بازی کردن را
پی نخود سیاه فرستادم !
اشتباه از من بود !
آن زمان که ،
به چشمانم اجازه ی ،
آبتنی را در پیاله ی آسمان دادم !
ـ می نویسم : اشتباه کردی ... !
اما اشتباه از من بود !
آن زمان که
واژگان کتاب را خواب کردم ،
آنقدر که حتی ،
با خمیازه کشیدن من هم ،
هوس بیدار شدن را نداشتند !
اشتباه از من بود !
چرا که پرواز در باغستان چشمانت را ،
به پیله شدن در انبوه کودکی پروانه ،
خیلی ساده ترجیح دادم!
ـ می نویسم : می بخشمت ... !
اما من چه ساده اشتباه کردم !
آن زمان که ،
پلک چشمانم هی می پرید
و من به تعبیر بی پروایی که در خیالم نقش بسته بود ،
می پنداشتم ،
تو نیز کفش هایت هی جفت می شود ،
و می پنداشتم ،
قرار است مهمان دلم شوی !
ـ می نویسم : نارو زدی ...!
اما اشتباه از من بود !
آن زمان که ،
حلقه های اشک ،
انعکاس خنده های تو در چشمان ِ ترم بود !
آن زمان که ،
اشکال هندسی اجسام را ،
مانند یک تشبیه خام ، جاندار می کردم !
شاید که ،
ترانه ی چشمانت در وزنی مبهم زاده شود !
آری!
اشتباه کردم چرا که اشتباهی نکردم ... !!!
¤ نویسنده: رها
متن زیر در تاریخ86/8/3، ساعت: 10:23 عصر نوشته شده است.
¤ ستاره منآن شب سقوط کرد همین جا کنار من
از آسمان ستاره ی دنباله دار من
من مات مانده بودم و حرفی نمیزدم
تنها صدای باد و فقط زار زار من
اصلاًٍ چرا ستاره ی تابنده ای چنین
یک بار هم رصد نشده در مدار من
وقتی سوال کرد خدا ازخودش چرا
افتاده است روی زمین شاهکار من
آن وقت آن ستاره ی روشن پرید و رفت
دیدم که شعله ور شده دار و ندار من
گفتم که ای ستاره زیبا کجا کجا؟
بعد از سالها خزان انتظار من
اما ستاره هیچ صدایی نمی شنید
تنها صدای باد و ففط زار زار من
پیچیده بود شعر خدا در گلوی باد
غمگین ترین ترانه ی پروردگار من
حسی غریب وزن غزل را گرفته بود
تاثیر شوم فاصله بر ساختار من
یا من هزار بار نوازنده تر شدم
یا دست برده است کسی در سه تار من
یک شب سقوط کرد و شبی ناپدید شد
در کهکشان ستاره دنباله دار من
¤ نویسنده: رها
متن زیر در تاریخ86/7/27، ساعت: 8:52 عصر نوشته شده است.
¤ آهستهمتن زیر در تاریخ86/7/27، ساعت: 8:45 عصر نوشته شده است.
¤ خدامتن زیر در تاریخ86/7/27، ساعت: 8:33 عصر نوشته شده است.
¤ ....................متن زیر در تاریخ86/7/22، ساعت: 10:47 عصر نوشته شده است.
¤ عشق و جنوندر زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود :
، فضیلتها و تباهیها
در همه جاشناور بودند . آنها از بیکاری
خسته شده بودند . روزی همه فضائل و تباهیها
دور هم جمع شدند ، خسته تر و کسل تر از
همیشه ، ناگهان ذکاوت ایستادو گفت : بیایید یک
بازی کنیم . مثلآ قایم باشک . همه از این
پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورآ فریاد زد
من چشم میگذارم و از آنجائیکه هیچ کس نمی
خواست بدنبال دیوانگی بگردد ، همه قبول
کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها
بگردد . دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش
رابست و شروع به شماردن کرد ... یک ... دو ... سه
... همه رفتند تا جایی پنهان شوند ! لطافت
خود را به شاخ ماه آویزان کرد ، خیانت داخل
انبوهی از زباله پنهان شد ، احصالت در
میان ابرها مخفی شد ، هوس به مرکز زمین رفت ،
طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی
شد و دیوانگی مشغول شماردن بود ،
هفتادونه ... هشتاد ... هشتادو یک ... . همه پنهان شده
بودند بجز عشق که همواره مردد بود و نمی
توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب هم نیست
چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است .
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می
رسید ، نودو پنج ... نود و شش ... نودو هفت ...
هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و در
بین یک بوته گل رز پنهان شد . دیوانگی
فریاد زد دارم میام و اولین کسی را که پیدا
کرد تنبلی بود ، زیرا او تنبلی اش آمده بود
جایی پتهان شود و لطافت را یافت که از شاخ
ماه آویزان شده بود ، دوروغ ته دریاچه ،
هوس در مرکز زمین ، یکی یکی همه را پیدا
کرد ، بجز عشق . او از یافتن عشق نا امید شده
بود . حسادت در گوشهایش زمزمه کرد ، تو فقط
باید عشق را پیدا کنی و او پشت گل رز است .
دیوانگی شاخه چنگ مانندی را از درخت کند
و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز
فرو کرد و دوباره و دوباره تا اینکه
باصدای نا له ای متوقف شد . عشق از پشت بوته
بیرون آمد با دستهایش صورت خود راپوشانده
بود و از انگشتانش قطرات خون بیرون میزد .
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او
نمی توانست جایی را ببیند . او کور شده بود
، دیوانگی گفت : من چه کردم ، من چه کردم ،
چگونه می توانم تورا درمان کنم . عشق پاسخ
داد : تو نمی توانی مرا درمان کنی ، اما
اگر می خواهی کاری بکنی ، راهنمای من باش،
و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور
است و دیوانگی همواره با اوست
¤ نویسنده: رها
متن زیر در تاریخ86/7/21، ساعت: 1:51 عصر نوشته شده است.
¤ اسرار آدمیمن نمی توانم .....
من نمیتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم.
چرا همه نمایش ها غم انگیز تمام میشوند ؟
چرا عاشقان یکدیگر را به جنون میکشند ؟
چرا در این جهان کسی به کس دیگر نمیرسد ؟
چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مات و حیران به تمامی روزها زندگی ام می اندیشم .....
چرا انسانها اینقدر آسان میگذرند از آنچه گذشتن از آن دشوار می ماند ؟
همه انسانها آدمیت را از یاد برده اند !!!
شاید من همانند اسرار میمانم ،
چرا که هیچ کس توان فهمیدنم را ندارد.
آری ، آدمی همیشه از اسرار میترسد .............
¤ نویسنده: رها
خانه
شناسنامه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
RSS
کل بازدیدها: 6404
بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 1
درباره خودم
لینک به وبلاگ
پیوندهای روزانه
گنج 7 دریا [25]
ورود -13 ممنوع [11]
[آرشیو(2)]
ْآرشیو یادداشت ها
اشتراک در خبرنامه